سیمای زیبای یک مرد !
سیمای زیبای یک مرد !
کیانوش توکلی
همبشه زیر لب چیزی زمزمه می کرد . بعضی ها می گفتند درویش است . کفاشی اش برای گذران ساده زندگی است . نه جائی می رفت نه چائی کسی می خورد ونه چائی به کسی می داد . تنها هر از گاهی که نجف دیوانه از مقابل مغازه اش رد می شد می گفت < بیا بیا یک چائی به خور >نجف عاشق چائی بود نمی نشست ! همان طور که بقچه پر از سنگش را زیر بغل داشت ایستاده چائی را می گرفت ومضطرب در حالی که اطراف خود را می پائید دو سه چائی را در چشم به هم زدنی سر می کشید